رمان آقای مغرور ، خانم لجباز قسمت دوم

 

دکتر رمان نویس http://doctor-novel.loxblog.com

رمان آقای مغرور خانم لجباز  قسمت دوم از خوندنش لذت ببرین :

رمان ,  رمان . رمان آقاي مغرور ، خانم لجباز . دکتر رمان نويس . رمان جدايي . رمان زيبا . رمان قشنگ . دکتر . نويس . دکتر نوال . رمان نويسي . doctor novel . بهترين ., دکتر رمان نویس ,عکس های قشنگ , عکس دختر , عکس طبیعت , عکس دریا , داستان غمگین , عکس بچه , عکس عروس دوماد ,عکس داف , داف ,داف ایرانی ,


سورن- چیه؟ چرا این طوری نگاهم می کنی؟ تو هم بلد نیستی کراوات ببندی؟
- چرا چرا، بلدم.
از خودم حرصم گرفته بود که چرا اون طوری بهش خیره شدم. الان پیش خودش چی فکر می کنه؟ سریع کراوات مشکیش رو بستم. کت و شلوار مشکی و پیراهن قرمز، بامن ست کرده بود.
سورن- خواهش می کنم اون جا لجبازی نکن، نباید این ماموریت قربانی لجبازی ما بشه.
- چیه یهو روشن فکر شدید قربان؟

سورن- یه کم حرفای متین روم تاثیر گذاشته. این یه مدت رو نقش بازی کن، بریم ایران از دست هم دیگه راحت می شیم.
- لحظه شماری می کنم واسه ایران. بریم، متین منتظره.
رفتیم پایین. متین با یه کت و شلوار سفید و پیراهن طوسی منتظر ما بود و به ماشینش تکیه داده بود.
متین- اوه اوه، خوشتیپ ها رو نگاه. آقا، خانم یه امضا در راه خدا به من بدید خواهش می کنم.
سورن- خودت رو لوس نکن پسر.
- تو هم تو خوشتیپی دست کمی از ما نداریا.
متین- وای، تو رو خدا راست می گی؟
سورن- می خوای همین جوری وایستی و حرف بزنی؟
متین دستپاچه گفت:
- پس چی کارکنم؟
سورن- راه بیفت دیگه.
متین- آها آها، باشه باشه.
ماشین حرکت کرد و بعد از چهل دقیقه جلوی یه ویلای خیلی مجلل نگه داشت. پیاده شدیم.
متین- این جا خونه ی مهندس نصیریه، یه خلافکار سرمایه دار.
رفتیم بالا. متین با چند نفر سلام و علیک کرد. مهندس کیانی که ما رو دید اومد سمت ما.
مهندس کیانی با سورن و متین دست داد. چشم ازم برم نمی داشت .دستش که به سمتم دراز شد سورن فشار اندکی به دستم که از لحظه ورود تو دستش بود وارد کرد.


مانی- اوه، سورن جان خانوم زیبات رو با من عوض می کنی؟
سورن یه کم اخم کرد و بعد با خنده گفت:
- سارا خانوم داره میاد، جلوی اون هم همین حرف رو می زنی؟
سارا اومد . لباس دکلته ی طوسی پوشیده بود د. همش دور و بر متین و سورن می چرخید، کیانی هم دور من.
سارا- اوه خدای من رقص، شما باید امشب رقصید.
متین- من با کی رقصید؟ هیچ کس نبود؟
سارا سریعا دست متین رو گرفت و برد وسط تا با هم تانگو برقصن. مانی بی غیرت می خندید. اومد جلوخواست دستم رو بگیره و به سمت پیست رقص ببره که سریع گفتم :
- نه نه ممنون، من نمی رقصم
مانی- چرا؟ به من افتخار نمی دید؟
- نه، موضوع این نیست، می خوام یه کم نوشیدنی بخورم.
اخم کرد. بهش برخورده بود. بد جور دلش رو واسه رقصیدن با من صابون زده بود. رفت و اون طرف تر دست یک دختر رو گرفت و رو به ما گفت:
- شما دوتا هم باید برقصید، زود باشید بیاید وسط.
سورن- نه، ممنون.
مانی- گفتم باید برقصید. زود باشید ببینم.
سورن زیر لب گفت:
- عجب گیریه ها! مثل این که مجبوریم.
- یعنی واقعا می خوای برقصی؟
سورن- آره دیگه، چاره ی دیگه ای هم مگه داریم؟
- آخه ...
سریع دستم رو گرفت و رفتیم وسط. متین تا ما رو دید خندید و چند ثانیه ما رو نگاه کرد.
سورن خیلی با تجربه و ماهرانه می رقصید. با یه دستش دستم رو گرفته بود و. من هم دستم رو روی شونش گذاشته بودم. صورتش نزدیک صورتم بود ولی بخوبی حس می کردم که فاصله مون رو باهم بخوبی رعایت می کنه .

دلم می خواست یه زیر پایی بهش بزنم.پامو آوردم جلو نگاه کرد.زیرلب باحرص در حالی که سعی می کرد لبخند بزنه .گفت:چیه؟فکرای شوم زده به سرت؟پاتو جمع کن مگرنه خودم یه کاری می کنم بیافتی
عسل:نخیر...من کاری نمی خواستم بکنم ..من خیلی بلد نیستم عین شما...
سورن:دروغگوی خوبی نیستی تو خیلی به این رقص واردی
عسل:آره تومهمونی هامون با پسرای فامیل زیاد می رقصم...
باحرص به چشمام خیره شد.
سورن:خیلی خب...حواست به دور وبر باشه
با نگاهم اینطرف واونطرف رو می پاییدم.به ظاهر می رقصیدیم اما تمام حواسمون به مهمون ها بود...زن ها و مردهایی که خیلی پولدار به نظر می رسیدن...وصد البته خلافکار...
همه یه جورایی از ایران در رفته بودن و دستی تو خلاف های مالیاتی و شرکتی داشتن...
بالاخره آهنگ لعنتی تموم شد ورفتیم پیش بقیه ایستادیم.
مانی:خیلی خوب می رقصین مهندس...البته هر کسی جای شماهم باشه با یه خانوم فوق العاده زیبا برقصه رقصش خوب می شه دیگه
سورن:خب آره من مرد خوشبختی هستم نکنه شما حسودیتون میشه؟
مانی سرش رو آورد جلو یه چشمکی زد وخیلی آروم گفت:نباید بشه؟عسل خانوم خیلی خیلی زیباست
متین:چرا بلندنمی گی سارا جونم بشنوه؟
سارا:مانی چی گفت؟من نباید شنید؟
متین:مانی داشت از زیبایی عسل تعریف میرد
مانی:اِ...متین؟
سارا:واقعا عسل زیبا هست و سورن زیباتر
پشت چشمی برای مانی نازک کرد و به سورن چشمک زد.چشمای من و مانی گرد شده بود.متین ولوله هم فقط می خندید.سارا رفت کنار سورن ایستاد و بازوی سورن رو محکم تو دستاش گرفت.سورن یکم اخماش رفت توهم،بعدباخنده ی مصنوعی بازوش رو از دستای سارا بیرون کشید و گفت:خواهش می کنم منو قاطی دعواهاتون نکنید

مانی- خیلی خب، نمی خواین با مهندس نصیری و دیگر دوستان آشنا شین؟
سورن- چرا چرا، می خوایم بریم.
متین و سورن و مانی داشتن می رفتن. تا من اومدم همراهشون برم، سارا دستم رو کشید.
- ولشون کن، آدمای حوصله سربری هست. بریم با دخترا خوش بگذرونیم. هی دختر، زود باش!
به سورن نگاه کردم سرش رو انداخت پایین و تکون داد.با سربهم گفت اشکالی نداره ورفت.
رفتیم پیش دوستای سارا. چندتا دختر جوون بودند که لباس های شب پوشیده بودن و با خنده نوشیدنی می خوردن.
سارا- سلام دخترها، من اومد.
ونوس- اوه اوه، باز سر و کله ی تو پیدا شد که بلبل جون.
و با خنده از بازوی سارا نیشگون گرفت.
ونوس- دوست جدید پیدا کردی؟
سارا- اوه، این عسل هست، نامزد مهندس صادقی، شریک مانی.
نیلوفر که دختر زیبا و آرومی بود دستش رو به سمتم دراز کرد.
- سلام عسل جان. خیلی خوش اومدی! من نیلوفرم، دختر مهندس نصیری.
- من تعریف شما رو خیلی شنیدم. از آشناییتون خیلی خوشوقتم. باید بگم که واقعا ویلای زیبایی دارید.
نیلوفر- ممنون، قابل شما رو نداره.
- مرسی.
مرسانا- جانم؟ منو صدا کردی عسل جون؟
همشون زدن زیر خنده و من متعجب بهشون نگاه می کردم.
- نه، من صداتون نکردم.
ونوس- چرا دیگه، همین الان گفتین مرسی.
- مرسی؟ مگه اسمشون مرسیه؟
مرسانا- نه اسمم مرساناست، دختر خاله ی نیلیم، دختر دکتر ساجدی، محقق شرکت کیانی. بچه ها می گن مرسی.
- اوه، پس شما باید یه پدر بسیار باهوش داشته باشی.
ونوس- آره، ولی کاش یه کمی از هوش پدرش رو به ارث می برد. منم ونوسم، دختر عموی نیلی، دختر مهندس ناصرنصیریم.
عسل- متین می گفت خانواده مهندس نصیری دخترهای خوشگلی داره، من باورم نمی شد.
مرسانا- متین اسمی از کسی نیاورد؟
ونوس- اگرم بیاره اسم شما رو نمیاره مرسی خانوم. عسل جون چیزی نگفته در مورد من؟
سارا- اوه عسل، تو نباید تعجب کرد. همه این جا دیوونه ی متین هستن. او اما توجه نکرد به هیچ کس.

- اما خیلی دنبال یه دختره نازه که عشقش رو به پاش بریزه. متین یه پسر کاملا فوق العاده س.
مرسانا دستاش رو گره کرد تو هم و سمت صورتش گرفت. تو چشماش برق عجیبی بود.
- و همچنین خیلی خیلی جذاب.
ونوس با آرنج به پهلوش زد.
- دلت رو صابون نزن.
نیلوفر- بس کنید بچه ها، عسل جان نوشیدنی چی میل داری؟
- ممنون می شم اگه یه نوشیدنی غیرالکلی بهم بدین.
ونوس- خب الکلی که بیشتر شادت می کنه.
- ممنون، معدم یه کم حساسه. چندبار امتحان کردم، هر دفعه حالم بد شده. ترجیح می دم نخورم.
ونوس- باشه، الان می رم می گیرم برات.
یه چشمک به مرسانا زد و رفت. دو دقیقه بعد ونوس نوشیدنی رو برام آورد. خوردم و تشکر کردم.
چند دقیقه بعد احساس منگی داشتم، تمام سالن دور تا دور سرم می چرخید.
ازاون سالنی که غرق نور بود و با لوسترهای بسیار زیبا و مجلل پوشیده شده بود، تنها نورهای تار می دیدم. انگار تو هوا بودم و سرخوشانه می خندیدم. فکر می کردم یه دختر کوچولوی آتیش پارم که باید توجه همه رو امشب به خودش جلب کنه و بشه ستاره ی امشب مهمونی. احساس کردم سرم گیج می ره و بعضی ها خیلی بد نگاهم می کنن. سرم گیج رفت و دیگه چشمام بسته شد. داشتم می افتادم که به یه چیز نرمی برخورد کردم. سریع منو از روی زمین بلند کرد. احساس می کردم عین یه پر روی هوا معلقم. صداهای گنگی می شنیدم.
سورن- چی شد؟ عسل؟ عسل؟
متین- چی خورد؟ این که سابقه ی غش و این چیزا نداشت.
متین خم شد و استکانی که از دستم افتاده بود رو برداشت و رو به دخترا با عصبانیت گفت:
- کی بهش مشروب داده؟
مرسانا- متین جون فقط یه لیوان بود، چه می دونستیم این قدر بی جنبه س؟
متین- عسل به اين نوشيدني هاحساسیت شدید داره، مگه نگفت بهتون؟ یه گیلاسش براش مثل سم می مونه.
سورن با چشمهای گرد شده در حالی که هنوز من رو تو آغوش داشت، زیر لب گفت:
- چی داری می گی؟
متین خیلی آروم سر تکون داد و گفت:
- راست می گم به خدا. خدا رو شکر مهمونی تموم شد، اگه ازهمون اولش می خورد مهمونی رو زهرمارمون می کرد. زودباش بریم.
بعد رو کرد به ونوس و مرسانا و گفت:
- می دونم بهتون گفته و شماها با شیطنت بهش دادید.
ونوس- چرا ما؟ مگه فقط ما دوتا اینجاییم؟ شاید سارا و نیلی دادن.
سارا- اوه خدای من، عسل گفت حساسیت داشت. تو رفت و نوشیدنی آورد ونوس.
متین- دیدی گفتم؟ ونوس خانوم، اگه یه بار ...
سورن- دستم شکست متین، بریم تا حالش بدتر نشده. بی خیال، بعدا تسویه حساب می کنیم.
متین با عصبانیت به چشمای مشکی و وحشی ونوس خیره شد و انگشت اشارش رو به سمت اون گرفت. لب هاش رو به هم فشرد و سر تکون داد و بی خدا حافظی دنبال سورن راه افتاد.

ونوس که عصبی شده بودt دستی تو موهای مشکی پریشونش فرو کرد.
- اَه، این پسره چرا سنگ این دختره ی تیتیش مامانی رو به سینه می زنه.
مانی از پشت سر گفت:
- واسه این که رفیق های دوره ی دانشگاه همن و جیک تو جیک هم.
مرسانا یه تای ابروش رو انداخت بالا و دست به سینه گفت:
- ما که نفهمیدیم عسل دوست دختر مهندس صادقیه، یا متین.
سارا- خیلی خب، حسودی نکرد. بس است.

***
در به شدت باز شد. سورن عسل رو خیلی آروم روی تخت گذاشت. صورت عسل کمی از سیلی های سورن سرخ شده بود. سورن مستاصل دستی تو موهای قهوه ای نرمش فرو کرد و با خشم، اما خیلی آروم گفت:
- بهتر از این نمیشه! متین اگه اتفاقی براش بیفته چی؟ واقعا حساسیت داره؟
متین- حساسیت که ... خب خودت که می دونی، عسل از این چیزا نمی خوره، واسه همین هم معدش تعجب کرد و حالش بد شد. این یه درس عبرتی میشه برای اونا که دیگه بهش نوشيدني ندن.
سورن کمی به صورت ناز عسل که معصومانه به خواب رفته بود نگاه کرد. پنجره اتاق باز بود و نور مهتاب از بیرون به داخل اتاق سرک می کشید و نیمی از صورت زیبای عسل رو روشن می کرد. سورن مات به عسل خیره شد بود.
متین- هی پسر، به نفعته که از این فرصت سو استفاده نکنی و شیطون گولت نزنه، وگرنه صبح که بیدار شه فاتحت خونده س. دیگه خود دانی.
سورن که تازه متوجه حالت غیر عادیش شده بود، به متین نگاه کرد و اخماش رو تو هم کرد.
- متین الان وقت شوخی کردنه؟
متین با خنده، در حالی که سورن هلش می داد بیرون گفت:
- این فقط یه نصیحت دوستانه بود عزیزم.
گونه ی سورن رو بوسید و به سمت در خروجی رفت.
سورن- متین کجا؟ چی کارش کنم؟
متین- هیچی، بذار بخوابه، صبح که بلند شه خوب میشه. می رم خونه ی خودم، خیلی کار دارم.
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
- خداحافظ.
در رو تا نیمه بست و دوباره با لبخند شیطانی سرش رو از لای در آورد تو.
متین- به هشدارام که خوب گوش کردی؟ شیطون گولت نزنه خوشگله!

سورن کوسن مبل رو برداشت و با لبخند به طرف متین پرت کرد، اونم سربع در رو بست و رفت. سورن بی رمق روی مبل راحتی ولو شد. به اتفاق های امشب فکر می کرد، به مهندس نصیری و کیانی و به تمام افرادی که امشب باهاشون آشنا شده بود. سعی کرد پرونده ی هر کدوم رو از اول مرور کنه. بعدش لپ تاپش رو روشن کرد و گزارش بلند بالایی برای سردار نوشت و فرستاد. به ساعت نقره ای دستش نگاه کرد. ساعت سه ی شب بود. چشمای خمارش رو با پشت دست مالوند و رفت تو اتاق خواب. نگاهش به عسل افتاد. هنوزم خوابیده بود. نگاه به لباساش کرد. هنوز کفش هاش پاش بود. نشست پایین تخت و کفش های عسل رو درآورد.
سورن- هه، فکر نمی کردم این قدر نازک نارنجی باشی جناب سروان! تو موشم نیستی، اون وقت واسه من ادای ببرهای وحشی رو درمیاری.
سعی کرد کت عسل رو دربیاره. به سختی این کار رو کرد. نیم خیز بلندش کرد و کتش رو از تنش درآورد. نگاهش روی صورت همچون ماه عسل ثابت موند. بعد یه چیزی از درونش بهش نهیب زد.
"پسر خجالت بکش، چشمای هیزت رو جمع کن."
تا اومد عسل رو دوباره سر جاش بخوابونه، دید عسل با چشمای خمار بهش خیره شده.
- تو ... دیگه ... کی ... هستی؟ این ... جا ... کجاست؟
صدای دورگه و مست عسل سورن رو وادار به خنده کرد.
سورن- هیچی، بخواب صبح که پاشدی و حالت سرجاش اومد، هم یادت میاد من کی ام هم یادت میاد این جا کجاست.
خواست از روی تخت بلند شه که عسل مچ دستش رو محکم گرفت.
- کجا؟ ... نمی ذارم ... بری ... من ... می ترسم.
سورن با کلافگی گفت:
- دستم رو ول کن. نترس، من همین جا توی هالم.
دوباره بلند شد بره که این دفعه عسل محکم تر دستش رو کشید، سورن هم تعادلش رو از دست داد و افتاد رو عسل.

نگاه هاشون تو هم قفل شده بود. نفس هاشون به صورت همدیگه می خورد،سورن سعی کرد خودش رو کنار بکشه، اما فایده نداشت. دست های عسل که دور سورن حلقه شده بودن چیز مهمی نبود. سورن با اون هیکل ورزشکاریش خیلی سریع تر از اون چه که فکرش رو بکنید می تونست دستای ظریف و دخترونه ی عسل رو باز کنه، اما یه نیروی دیگه بود که نمی ذاشت کنار بیاد. نمی دونست چی بود، اما چشمای طوسی و عسلی عسل، نمی ذاشت اون کنار بره. سورن اخم غلیظی رو پیشونیش نشوند و یاد حرفای متین افتاد.
"به هشدارام که خوب گوش کردی؟ شیطون گولت نزنه خوشگله!"
صدای متین تو سرش پیچید. آره، این شیطون لعنتیه که داره گولش می زنه. سورن با اخم خیلی سریع بلند شد و رفت و در رو خیلی محکم کوبید.

***
صبح با سر درد بدی از خواب بلند شدم. لباس مشکیم تنم بود، اما خبری از کتم نبود. با یه دست سرم رو گرفتم و رفتم توی هال. سورن تا من رو دید گفت:
سورن- بالاخره بیدار شدی؟ صبح به خیر خانوم نازک نارنجی!
- من چرا این قدر سرم درد می کنه؟ چی شده؟
سورن- یعنی تو می خوای بگی دیشب یادت نمیاد؟ نکنه خدا رو شکر فراموشی گرفتی؟
- دیشب؟
به دیشب فکر کرد. چیزی جز صدای شکستن لیوان و بی هوشیش یادش نمی اومد.
- تو دیشب به من یه زهرماری رو دادی که خوردم و بعد سرم گیج رفت و نمی دونم، بقیش رو یادم نمیاد.
سورن- آهان، من دادم اون وقت؟ یه کم حواست رو بیشتر جمع کن دیگه از این چیزا بهت ندم خانوم کوچولو، چون نزدیک بود کار دست خودت و من بدی.
و با پوزخند معنی داری روش رو برگردوند. به بازوش چنگ انداختم و برش گردوندم.

سورن:هوی چته ببر وحشی؟می خوای منو تیکه تیکه کنی؟
تموم حرفاش رو با لبخند کجی گوشه ی لباش می زد.
از فراموشی من سو استفاده می کرد و زجرم می داد.
یک آن یه فکری از سرم گذشت...نه...نه اگه اینطوربود این لباس الان تنم نبود...خیالم راحت شد.هنوزهم پوزخند میزد.لعنتی فقط میخواست حرص من رو دربیاره
عسل:میگی چی شده دیشب؟
لحنم آروم بود میدونستم اگه باهاش کل بندازم دستم می اندازه ومسخره ام میکنه.این موجود فقط دربرابر حرف آروم رام می شد.دیگه اخلاقش دستم اومده بود...
شونه هاش رو انداخت بالا
سورن:تو مهمونی بهت یه نوشیدنی خوش مزه دادن که سرت گیج رفت و شدی وبال گردن ما...
عسل:درست حرف بزن چی شده...
سورن:هیچی بابا...الان پس می افتی ...هیچی مشروب خوردی سرت گیج رفت ماهم آوردیمت خونه
عسل:همین؟
سورن:اوهوم همین
بااخم نگاش کردم.
عسل:پس چرا گفتی که نزدیک بود کار دست...
قهقهه ایی زد وبلند بلند خندید:هیچی بیخیال زیاد به کله ی پوکت فشار نیار
با عصبانیت دادزدم:همین نبوده...تو یه بیشعور بامن چیکارکردی؟
خنده از روی لباش رفت کنار.با اخم و ابروهای گره خورده اومد درست جلوی من ایستاد و چونه ام رو محکم تو دستش گرفت.دردم می اومد اما چیزی نگفتم.فقط دندون هام رو می ساییدم روی هم و باخشم و انزجار نگاهش می کردم.
سورن:مثل اینکه دوباره یادت رفته ما کی هستیم واینجا چیکار می کنیم؟یادت رفته تو زیردست منی ها؟دوباره بلبل زبون شدی
چونه ام رو محکم از دستاش کشیدم بیرون.
عسل:تواگه عین آدم جواب من رو بدی لازم به دعوا نیست آقای به ظاهر محترم
کلمه آخر روطوری ادا کردم که لجش بیشتر دراومد
سورن:نزار دهنم رو باز کنم ها مربا
عسل:باز کن ببینم چی می خوای بگی؟د...بازکن دیگه اون دهن...
سورن:باشه باشه شما عصبانی نشو باز می کنم...نگران نباش....
لحنش تمسخر آمیز بودسورن- دیشب من بودم دست تو رو کشیدم نه؟ من بودم نذاشتم بری؟
- چی؟
سورن- نه عزیزم، تو به ذهن خودت فشار نیار، یادت نمیاد. من بودم که تو رو انداختم رو خودم؟
مغزم داشت سوت می کشید. وای خدا، این چی داره میگه؟ نکنه داره اذیتم می کنه؟ اما به نظرم راست می گفت، یه چیزایی داشت یادم می اومد.
- این حرفا یعنی چی؟
سورن- من بودم می خواستم تورو ببوسم نه؟ همه ی این کارایی رو که گفتم جنابعالی انجام دادی. واسه همین گفتم نزدیک بود کار دست خودت بدی.
کمی سرخ و سفید شدم، ولی بعد طلبکارانه به سمتش یورش بردم و با مشت به سینش زدم.
- تو یه پست عوضی ای. آبروی هر چی سرگرده بردی. تو با من چی کار ...
سورن- ساکت شو، حرف مفت نزن. تو توی حال خودت نبودی، من که بودم. فکر کردی می ذارم دستت به من بخوره؟ من همین جوری به زور تو رو تحمل می کنم، اون وقت بیام ... حالم رو به هم نزن سر صبحی.
با پوزخند به طرف آشپزخونه رفت و یه قهوه برای خودش ریخت و نشست رو صندلی ناهارخوری.
نشستم روی مبل و با دو دستم سرم رو گرفتم. خدایا، من چی کار کردم؟ شانس آوردم یه ذره وجدان امانت داری داره، وگرنه کارم ساخته بود. دختره ی خنگ، دیگه هیچی کوفت نمی کنیا! حالا چطور تو روی این نگاه کنم؟
سورن- خیلی خب، چیزی نشده که. حالا برو لباست رو عوض کن بیا صبحونه بخور.
رفتم تو اتاق و لباسم رو عوض کردم. خودم رو پرت کردم روی تخت و گریه کردم. تو فکر بودم و همچنان اشکام سرازیر می شدن که دستی سرم رو از روی شالم نوازش کرد. برگشتم دیدم متینه. تا من رو دید لبخند زد کنارم رو تخت نشست .
متین- الهی قربون اون اشکهات بشم که عین ابر بهاری می مونه، کی عسل منو اذیت کرده و اشکش رو درآورده؟ می کشمش. سورن اذیتت کرده؟ ای سورن بدجنس، اگه دستم بهت نرسه! حالا کارت به جایی رسیده که دختر منو اذیت می کنی؟ الان می رم دعواش می کنم.
عین این کسایی که بخوان دختر بچه پنج ساله ای رو دلداری بدن حرف می زد، با یه لحن شیرین و بامزه.

سورن هم به چهارچوب در تکیه داده بود و دست به سینه ما رو نظاره می کرد و می خندید.
سورن- بسّه متین، این قدر لوسش نکن فکر می کنه حالا چه خبره، فکر می کنه نازش خریدار داره.
متین- خب معلومه که نازش خریدار داره.
لبخندی زدورو به سورن که :
- شما بفرمایید چند، من قیمتش رو پرداخت کنم.
سورن خندید که الحق که مثل همید .شما بایست خواهر برادر می شدید .هر دوتاتون لوس.......و ازاتاق خارج شد.
- پاشو خانوم کوچولو، ناهار مهمون آقا متین گل وگلابید. پاشو یه آب به دست و صورتت بزن، حاضر شو بریم.
- چشم، شما برید میام.
رفتن بیرون. منم یه دوش گرفتم و یه بولیز صورتی و شلوار جین پوشیدم و رفتیم یه رستوران خیلی شیک. آدم رو یاد کاخ های سلطنتی می انداخت، با مجسمه های بزرگ و لوستر های شیشه ای و کفپوش سفید و مرمرین. وسط رستوران یه فواره ی زیبا بود که در کنارش رقص نور، آب اون رو رنگی جلوه می داد.
متین- هی دختر، چرا این ور و اون ور رو نگاه می کنی؟
سورن- ندید بدید بازی درنیار، آبرومون رو بردی.
چشم غره ای بهش رفتم و نشستم پشت میزی که متین قبل از من نشسته بود. گارسون اومد و متین غذا سفارش داد.
سورن- متین جان نوشیدنی هم واسه سرکار خانوم سفارش می دادی، مثل این که خیلی دوست دارن.
متین- سورن!
- اگه شما دیروز سرگرم خوش و بش خودتون نبودید و یه کم امانتداری می کردین، اون اتفاق نمی افتاد.
سورن- خوبه. خانوم نوشيدني رو خورده، ما مقصر شدیم.
- خوردم که خوردم، نوش جونم! حالا که این طوریه، بازم می خورم.
متین- عسل جان بس کن، سورن فقط می خواد حرص تو رو دربیاره.
سورن- وایستا متین. این چی میگه؟ من دیگه حوصله ندارم این بخواد باز مست بازی در بیاره ها، خوش گذشته بهش انگار!
دیگه حوصله ی حرف زدنش رو نداشتم. بچه پررو یه جوری حرف می زد انگار من جد اندر جدم دائم الخمر بودیم. با بغض بلند شدم. متین آستینم رو گرفت و کشید سمت صندلی.

متین- بشین عسل. بس کن سورن. عسل خانوم تو به حرفاش توجه نکن گلم، ببین گارسون هم غذا رو آورد.
- من دیگه طاقت حرف های این آقا رو ندارم. فکر کردی کی هستی؟ اگه یه بار دیگه ...
سورن- بشین حرف اضافه نزن، یه بار دیگه هم چیزی نمیشه، میشه دو بار.
با حرص نشستم، باید حالش رو بگیرم عوضی رو.
متین- خب سورن، دیشب مهندس نصیری بهم گفت که ازت خیلی خوشش اومده.
- چه بد سلیقه س مهندس نصیری! بهش نمیاد.
سورن- خیلی هم دلت بخواد!
با چشم غره ی متین دیگه ادامه ندادیم.
متین- فکر کنم وارد شدنمون به تجارت پر سودشون زیاد سخت نباشه. بعد ناهار، تو فروشگاه باهاشون قرار گذاشتم. سعی کن خودت رو تو دل مانی جا کنی، اون وقت دیگه همه چی حله. حالا هم دیگه غذامون رو بخوریم که سرد شد.
غذامون که تموم شد رفتیم یه مرکز خرید شیک و بزرگ با مغازه های زیبا و وسایل شیک و مجلل، حدود چهار طبقه با سرامیک های براق و آسانسورهای شیشه ای.
سارا- هی عسل، شما اومد؟
- سلام سارا جان. سلام نیلوفرخانوم. خوبین؟
نیلوفر- ممنونم عسل خاوم، واقعا بابت دیشب معذرت می خوام. شما گفتید که حساسید، اما ونوس و مرسی شیطنت کردن و ...
- بله می دونم، ولی مهم نیست، منم یه جا تلافی می کنم.
البته با شوخی گفتم، ولی تا زهرم رو نریزم ول کنشون نیستم بی شرف ها رو.
سارا- من خیلی ناراحت شد تو حالت بد شد.
- منم عذرخواهی می کنم. واقعا نمی دونم چی شد. یهو سرم گیج رفت و دیگه نفهمیدم چی شد.
مانی- به به پرنسس زیبا و حساس ما حالشون چطوره؟
با کراه بهش دست دادم البته به توصیه سورن همیشه بایست دستکش دستم میکردم هم برای این برخوردها و هم جریانات پلیس شغلمون. چشمای هیزش رو توچشمام دوخت و با لذت بهم نگاه می کرد.
- ممنون آقای مهندس، به لطف دوستان خوب خوبم.
مانی- خانوم عسل، خواهش می کنم این تعارفات رو کنار بذارید. نه حرف طول می کشه تا بگید آقای مهندس، ولی مانی فقط چهار حرفه ها، باور کنین.
با حالت بچگونه ای سرش رو کج کرد و با لب و لوچه ی آویزون بهم نگاه کرد. جمع کن خودت رو مردک گنده ی هوس باز!

به زور یه لبخند ملیحی بهش زدم که خودم هم ندیدمش از بس محو بود.
عسل:باشه سعی می کنم آقای مهندس
مانی:پوف...بازم گفتی که...
متین:بیا بابا اومدیم خرید تو سر اسم صدا کردن بحث می کنی؟
سارا:بله باید خرید کرد لباس های زیبا گرفت
متین:بیا نیلی جان که کلی کار داریم
دست نیلوفر رو تو دستای خودش حلقه کرد و به طرف مغازه ها راه افتاد.عجب پررویی شده ها این متین یادم باشه رفتیم تهران بگم سردار ادبش کنه...
وای...خدای من اینو دیگه کجای دلم بزارم سارا رفت دست سورن رو گرفت.سورن عوضی هم برگشت و یه پوزخندی زد و پشت چشم واسم نازک کرد...وای حالا یعنی من افتخار خرید کردن و همراهی با مانی خان گیرم اومده...مـــــــامــــــان
مانی:خب عسل جون بیا که کلی خرید می خوام بکنیم
مرتیکه اومد و دستم رو گرفت...داشتم آتیش می گرفتم اما می خواستم روی این سورن خیر ندیده و اون متین بی غیرت رو کم کنم.باکمال پررویی دستم رو دور دست مانی حلقه کردم و با قدم های بلند سمت بقیه رفتیم...خاک تو سر سارا کنم واقعا عین خیالشم نبود...توچشمای سورن خشم موج می زد اما این بار من بهش پوزخند زدم و پشت چشمی براش نازک کردم وجلوتر رفتم...
مانی:هی عسل جون وایسا بچه ها هم بیان تو نمی خوای لباسا رو نگاه کنی؟فقط داری راه می ری ها
عسل:باشه باشه این مغازه ی بزرگ و خوبی بنظر می رسه....بریم تو؟
مانی:خوشم میاد خوش سلیقه ای حسابی بریم عزیزدلم
عق حالم رو بهم نزن تو رو خدا همچین هیز نگاه میکنه احساس می کنم نیمی از بدنم رو باچشماش خورده...اصلا حال و حوصله ی خرید رو نداشتم به ناچار باید خرید می کردم...چون دوباره فردا شب خونه ونوس اینا مهمونی بود....خداییش موندم خودشون حالشون بهم نمی خوره مهمونی پشت سرهم؟حالا فردایی که اجباری بود تولد ونوس خانوم بود وایسا یه تولدی بهت نشون بدم تو دفتر خاطراتت با آب طلا بنویسن...دختره ی چش سفید از مادر زاده نشده به من مشروب بده البته متاسفانه مامانش این عجوزه قول رو زاییده...
تو تفکرات خودم غرق بودم که یهو یه لباس شب بلند زیبای صورتی چشمام رو گرفت... صورتی روشن وچشم نوازی بود...پشت لباس کمی دنباله داشت و از بالا دکلته بود و روی قسمت سینه هاش چند لایه پارچه به صورت باد بزنی و لایه لایه بود.روی کمرش و پایین دامن هم پاپیون زیبا داشت.خیلی چشمم رو گرفت.

مانی- گفتم که خوش سلیقه ای. چشمت رو گرفته؟
- آره خیلی، اما حیف.
مانی- حیف چی؟
- من عادت ندارم لباسای این مدلی بپوشم،
مانی- تو خیلی زیبایی، چرا دوست نداری فدات شم؟
با اخم نگاهش کردم.
- همین طوری، دوست ندارم.
مانی- خیلی خب باشه، بذار ببینم کت ستش رو داره بده به پرنسس زیبای ما؟
فروشنده یه پسر ایرانی جوون و خوشتیپ بود. مانی رفت جلو و کمی باهاش حرف زد. پسر اومد سمت من.
فروشنده- گفتم این چهره زیبا باید متعلق به یک بانوی زیبای ایرانی باشه. لباس زیبایی رو پسندیدید. ست کیف و کفش و کتش رو هم باید ببینید.
- ممنون می شم اگه بهم نشونش بدید.
فروشنده- حتما. شما بفرمایید پرو کنید، الان ست رو خدمتتون میارم.
اتاق پرو خیلی بزرگ بود و سه طرفش آیینه بود. لباس رو پوشیدم، کیف و کفشش رو هم همین طور. از پشت به در زدن. سریع کت رو هم پوشیدم و در رو باز کردم.
فکر کردم مانیه، اما دیدم سورن با خشم داره نگاهم می کنه. اما بعد از این که درست نگاهم کرد، برق تحسین رو تو چشماش می خوندم. بی تو جه بهش مانی رو صدا زدم. اخماش رفت تو هم و لبش رو گزید.
مانی- وای، خیلی زیبا شدی دختر، درست مثل یه پری دریایی، شایدم آسمونی!
متین که حواسش به نیلوفر بود، با دیدن من جلو اومد و پشت سر اون هم پسر فروشنده. دلم نمی اومد از آیینه دل بکنم، خیلی خوشگل شده بودم. لباسم حالا پوشیده شده بود و در عین پوشیده بودن خیلی هم زیبا بود.
متین- الهی قربوت برم که هر چی می پوشی بهت میاد.
سارا- اوه نه، من حسودی کرد. شما همه به عسل توجه کرد.
سورن- نه سارا جان، این طور نیست. عسل زیبا نیست، فقط خوب بلده چشم بقیه رو دربیاره.
دست سارا رو گرفت و رفت. متین با اشاره ی سر بهم گفت که حرف سورن مهم نیست.
نیلوفر- ما هم بریم دنبال لباس دیگه، از عسل خانوم کم نیاریم.
مانی- برید، ولی ستاره ی فردا شب از الان معلومه.
متین- خدا به دادت برسه عسل، ونوس خفت نکنه خوبه.
همه خندیدیم و منم لباس ها رو درآوردم. دیگه من خیالم راحت بود که خریدم رو کردم. سارا یه لباس آبی آسمانی بلند و پشت گردنی برداشت. نیلوفر هم یه لباس زیبای سبز چمنی که حلقه ای بود.
حالا باید کت و شلوارها رو می خریدیم واسه مردها.

متین یه کت وشلوار مشکی با بلیز سبز همرنگ لباس نیلوفر برداشت.اما مانی وسورن تو دو راهی گیر کرده بودن...باکدوم یکی از ماها ست کنن...
سارا یه کت وشلوار استخوونی با بلیزآبی آسمانی رو برای مانی پسندید.سورن هم یه کت وشلوار طوسی و پیراهن صورتی گرفت.
بعد از خرید یه بستنی خوردیم و بعدش هم نخود نخود هرکه رود خونه ی خود...
من و سورن خان هم برگشتیم خونه...توتموم راه با عصبانیت رانندگی میکرد وساکت بود...منم سرم رو به پنجره تکیه دادمو به شهر و ساختمون هاش نگاه می کردم...حوصله ی جروبحث با این پسره ی بی شعور رو نداشتم...
رسیدیم هتل سریع کلید سوییت رو گرفت و رفتیم بالا.حوصله حرف زدنش رو نداشتم سریع چپیدم تو حموم بعد نیم ساعت اومدم بیرون تو اتاق نبودسریع لباسام رو پوشیدمو خودم رو پرت کردم رو تخت...10 دقیقه ای چشمام رو روی هم گذاشتم که دیدم فریاد شکم بیچاره ام بلند شده وبا التماس ازم میخواد پرش کنم...رفتم تو ی حال سروقت یخچال یه سیب برداشتم و خوردم.
سورن:به به عسل خانوم از ترستون تو سوراخ موش قایم شده بودین؟
عسل:ترس؟چه ترسی؟ازچی باید بترسم؟
سورن:راست میگی یادم رفته بود تو دختر شجاعی
عسل:اوا؟جدی یادت رفته بود؟حواست رو جمع کن دیگه یادت نره ها جناب سرگرد
سورن با عصبانیت:تو خودت رو میزنی به اون راه،آره؟مثل اینکه یادت رفته تویه نفهم رو سپردن دست من اونوقت جنابعالی رفتی تو بقل آقا مانی...تو خجالت نمیکشی؟
عسل:من تو بقل مانی نرفتم حرف بیخودی نزن
سورن:تو نبودی دست تو دست مانی با نیش باز راه می رفتی و دل میدادی و قلوه میگرفتی؟سردار و اون پدر بیچاره ات تو رو به من سپردن غلط کاری هات رو بزار واسه بعد سالم باید تحویلشون بدم تو یه بی حیا با این کارات معلوم نیست سالم بمونی یانه...

متعجب با چشم های گرد بهم خیره شده بود...باورش نمیشد که یه سروان روش دست بلند کنه...اونم یه سروان زن...
دختره شجاع و پر دل و جرئتی بودم...اما نمیدونم چرا خیلی زود اشکام درمی اومد...
با بغض گقتم:دهنت رو ببند...خفه شو...مگه من چیکار کردم؟هان؟متین دست نیلوفر رو گرفت رفت...توهم چسبیدی به ساراجونت...من باید با اون مانی هیز چی کارمی کردم؟اگه امانت بودم دستت منو ول نمی کردی بری با اون دختره که مجبور شم مانی رو تحمل کنم...دهن کثیفت و ببند...هرکی ندونه فکر می کنه من با اون یارو...من بی حیا نیستم تو بی غیرتی عوضی...
دیگه نتونستم جلوی اشکام رو بگیرم مهم نبود واسم که بگه ضعیفم یانه فقط می خواستم گریه کنم کاش متین اینجا بود عوضی داره رسما تهمت بی حیایی رو می زنه خوبه خودش رفت اول چسبید به سارا... حالا منو مانی یه دست هم دیگه رو گرفتیم شدم بی حیا؟
روی شکمم خوابیده بودم وگریه می کردم...دستی موهام رونوازش کرد...می دونستم سورن عوضیه
عسل:به من دست نزن لعنتی
سورن:من تند رفتم باشه حق با توهه من نباید تو رو ول می کردم خب منم حرصم گرفت دیگه دیدم تو با مانی هستی خصوصا اینکه اونو صدا کردی که در مورد لباست نظر بده...عادت ندارم عذرخواهی کنم اما...
بلند شد و رفت سمت در...برگشت وگفت:عسل...معذرت می خوام تو رو خدا ببخش...
رفت و در رو بست...پشیمونی تو صداش موج می زد.
اما چه فایده؟مرتیکه هرچی دهنش بود بارم کرد حالا می گه معذرت می خوام؟غلط کرده من که نمی بخشمش.
اینقدرگریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.ازخواب بلند شدم...گرسنه بودم اما می ترسیدم دوباره برم سروقت یخچال و دوباره دعوامون شه...به جهنم نمی تونم که از گشنگی بمیرم هرچه بادا باد...بلند شدم ورفتم تو آشپزخونه .تو یخچال چیز بدرد بخوری پیدا نمی شد...ساعت3 بعدازنیمه شب بود نمی تونستم زنگ بزنم این موقع شب برام غذا بیارن...به ناچار یکم میوه ریختم برای خودم تو پیش دستی...تا راه افتادم بیام تو حال پام گیر کرد به لبه ی فرش و پیش دستی از دستم باشدت و افتاد و چندتکه شد...خودمم افتادم ویه شیشه رفت تو دستم....آی دستم...باصدای شکستن شیشه سورن که روکاناپه خوابیده بودبیدارشد...

عسل:آیــــــــــــــــی...ل عنتی همین رو کم داشتم
سورن در حالی که خمیازه می کشید و منگ نگام می کرد:چی شده؟چه خبرته؟
عسل:هیچی شما به خوابت برس
سورن:با این سر و صدایی که تو راه انداختی حتما به خوابم می رسم.پاشد واومد سمتم...
عسل:نیا جلو
سورن:نترس نمی خورمت
عسل:هه هه هه بامزه...شیشه شکسته میره توپات
برق رو روشن کرد و از کنار اومد تو آشپزخونه و با جارو شارژی همه شیشه ها روجمع کرد
سورن:نصف شبی تو تویه آشپزخونه چیکارمی کنی؟
عسل:ببخشید یادم رفته بود باید واسه خوردن هم ازشما اجازه بگیرم...روبه شکمم بالحن مسخره گفتم:عزیزم ازاین به بعد اگه جناب سرگرد صادقی اجازه دادن گشنت می شه ها فهمیدی؟
سورن:خیلی خب مسخره بازی درنیار برو بگیر بخواب
عسل:نمی خوام گشنمه...برویه چیز واسم بیار بخورم
سورن:دستت که نشکسته برو وردار بخور...
عسل:نشکسته ولی بریده که
سورن:کو ببینم؟
دست راستم رو از روی زخم دست چپم برداشتم خیلی عمیق نبود اما تقریبا یه بریدگی 3،4 سانتی متری کف دستم بودکه کلی هم خون ریزی کرده بود.
سورن:پاشو پاشو الان کل آشپزخونه رو خونی می کنی...پاشو
بازوم رو گرفت و منو برد تو یه دست شویی...خدارو شکرجعبه کمک های اولیه اونجا بود کمی روی زخمم بتادین ریخت که دادم رفت روهوا
عسل:آیـــــــــــــــــی چه خبرته یواش تر
سورن:کم غربزن عسل
عسل:خب نمی میری یواشتربریزی که
سورن:می گم ممکنه دستت عفونت کنه بزار یه کم نمک هم بیارم بریزم روش عفونت نکنه خدای نکرده
به شوخی داشت می رفت بیرون که بازوش رو گرفتم...

هوی!کجا میری؟
سورن:هوی!لباسم روخونی کردی ...حالم رو بهم زدی اه...
عسل:اصلا بیا برو بیرون خدا آدم رو محتاجه اینو واون نکنه،خودم زخمم رو می بندم
سورن:خیلی خب ساکت باش لوس بازی درنیار بزار به کارم برسم
خیلی بادقت و ماهرانه زخمم رو پانسمان کرد
سورن:خب دیگه تموم شد
یه تشکری زیر لب کردم که خودمم نشنیدم
سورن:نشنیدم بلندتر
عسل:مم..نون
من اینقدر بی حال زخمت رو نبستم که تو اینقدر بی حال تشکر کردی ها
باحالت قهر بهم تنه زد ونشست روی مبل
عسل:خیلی خب ممنونم از اینکه دکتربازی در آوردین.اگه شما نبودید من الان ممکن بود برم توکما ازشدت خون ریزی
سورن :بی مزه
عسل:مثل اینکه یادتون رفته ماجرای سرشب رو انتظار داری چی بهتون بگم؟
سورن:اون ماجرا رو فراموش کن
عسل:اگه فراموشش نکنم چی؟
سورن:به نفعته فراموش کنی اگرم نکنی خب خودت اذیت می شی فرقی به حال من نداره
عسل:اون حرفارو ازته دلت...زدی؟
سورن:معذرت خواهی که کردم نه ...همش...از روی...عصبانیت ..بود
نفسش رو فوت کرد بیرون وبایه دست سرش روگرفت...
چیزی نگفتم معلومه پشیمونه...منم دل رحم و خر یه دقیقه بخشیدمش انگار نه انگار چه چیزهایی که بهم نگفته بود...
سکوت سنگینی بینمون حاکم بود که ناگهان...صدای قار و قور شکم بنده بلند شد...
با چشمای گرد شده برگشت و بهم نگاه کرد بعدهم زد زیر خنده …
رفت سمت آشپزخونه...دوتا تخم مرغ برداشت و سریع یه نیمرو درست کرد...جاتون خالی چون خیلی گرسنه بودم حسابی چسبید...
سورن:یواش یواش همش مال خودته چرا اینقدر هولی؟
عسل:خب چیه؟آدم گشنه ندیدی؟
سورن:چرا دیدم ولی مثل تو رو راستش نه
عسل:مگه من چطوری ام؟هان؟هان؟
سورن:توچرا اینقدر دوست داری دعوا کنی بامن؟هیچی مثل تو اینقدر گرسنه وقحطی زده ندیدم
عسل:اولا چون تو بامن دعوا می کنی منم باهات دعوا می کنم...ثانیا خودتی
سورن باخنده:واقعا که موجود عجیبی هستی تو
عسل:خودت عجیبی
سورن:من می رم بخوابم ساعت 3نصف شب آدم رو بیدار می کنی تازه بعداز این همه خوش خدمتی بد و بیراهم بارم می کنی؟
ازروی صندلی بلند شد وخواست بره که گفتم...
عسل:تونمی خوری؟
سورن:توکه بهم تعارف نکردی
عسل:بشین بخور خب
سورن:نمی خوام نوش جونت
یه لقمه با دستای خودم درست کردم و گرفتم سمتش...یکم نگاهم کرد وبعد ازم گرفت و یه نگاه محبت آمیزبهم کرد...توچشماش یه دریا آرامش بود...
نمی دونم اون که اینقدر می تونه خوب و مهربون باشه چرا بامن لج می کنه؟خب منم با اون لج می کنم...
بیخیال بابا منم این موقع شبی دارم به چی فکرمی کنم شکمم روکه سیر کردم حالاهم برم لالاکنم که چشمام حسابی مست خوابه...

صبح خیلی سرحال از خواب پاشدم و رفتم حموم و بعدشم پریدم تو آشپزخونه و یه چایی خوش رنگ واسه خودم درست کردم. سورن توی اتاق نبود. صبحانم رو که خوردم لباس پوشیدم که برم توی پارک هتل یه کم قدم بزنم. خیلی خوشگل و خوشتیپ رفتم تو پارک. همه یه جوری نگاهم می کردن. چیه؟ خوشگل ندیدن که.
پسر- خانوم خوشگله چقدر شما نازی! میشه عشق من بشی؟
- برو بچه جون، مزاحم نشو.
پسر- ای وای، خانوم جون من سی و دو سالمه، بچه نیستم که. برگرد نگاهم کن.
- عجب آدمیه ها!
پسر- برگرد خب، می خوام نگاهت کنم.
- این قدر بدم میاد از این پسرای اِوا خواهری لوس که با ناز حرف می زنن! برو خواهر، برو مزاحم نشو. الان یه پسرخوب میاد بهت گیر می ده تو هم از ترشیدگی درمیای.
دستم رو محکم از پشت گرفت. اوه لعنتی، با اون اِوا خواهری و تیتیش مامانی بودنش چه زوریم داره! منو کشید سمت خودش، جوری که افتادم تو بغلش د. وای، این؟
سورن- خودت از ترشیدگی درمیای. این چه حرفیه به من می زنی؟ هان؟ من پسر نمی خوام، دختر می خوام.
- بابا ایول داری به خدا، عجب بازیگری هستی تو! چه نازنازی هم حرف می زدی!
سورن- ما اینیم دیگه.
- چیزی خوردی؟
سورن- آره صبحونه خوردم.
- نه منظورم ...
سورن- اَه دیوونه، نه بابا. چطور؟
- آخه همچین مهربون شدی.
سرش رو فرو برد دم گوشم گفت:
- اون دختره بازم بهم گیر داده حسابی. اصلا ازش خوشم نمیاد. یه کم جلوش فیلم بازی کن فکر کنه ما عاشق همیم.
بعدش هم اینقدرنزدیک صورتم شد که هر کی میدید فکر می کرد داره منو می بوسه .
- سورن!
سورن- ببخشید، آخه مجبورم. نمی دونی چه کنه ایه که!
لب و لوچش آویزون بود و سرش رو کج کرده بود. چه ناز و ملوس بود خدا.
- باشه، ولی زشته آخه.
سورن- ایران نیست این جا، این چیزها عادیه. بریم تو اتاق.
- من اومدم تازه یه کم بگردم. می خوای تو برو من بعدا میام.
سورن- نه می مونم باهات، می ترسم کسی مزاحمت شه.
دستم رو گرفت و رفتیم کنار یه دریاچه ی مصنوعی کوچولو.
- سورن؟
سورن- هوم؟
- به نظرت آخر این قضیه چی می شه؟
سورن- کدوم قضیه؟
- قضیه ی دوستیمون.قضیه صیغه و این مسائل

سورن:من و تو که باهم نمی سازیم آخرشم یامن تو رو می کشم یاتو...نه نه همون اولیه من تو رو می کشم
عسل با اخم:منظورم موضوع پروندست خوش مزه
سورن:مگه می شه من تو پرونده ای باشم آخرش خوب پیش نره؟البته اگه تو گند نزنی
عسل:منم تا الان هیچ پرونده ای ازدستم در نرفته
سورن:منظورت متهمه دیگه؟پرونده درنمی ره
عسل:فرقی نمی کنه
سورن:فرق می کنه
عسل:به هر حال هر کوفتی که باشه یادت نره من بهترین دختر اداره ام وباهوش ترینشون پس سعی کن احترام منو نگه داری
سورن:منم بهترین مامورم همه روسا رو سرمن قسم می خورن هیچ پرونده ی ناتمامی ندارم توهم حواست رو جمع کن دختر خانوم
عسل:چشم عشقت اومد من برم بهتره
سورن:عشقم؟
باابرو به دختر کنه هه اشاره کردم سورن برگشت و نگاش کرد پشت چشم نازک کرد براش برگشت سمت من
سورن:بازاین کنه اومدکه
عسل:سلام خانم ببخشید فکر کنم شما از برادر من خیلی خوشتون اومده مگه نه؟
دختره تا شنید گفتم برادرم نیشش 5متر بازشد باکمال پررویی گفت البته به انگلیسی
دخترپررو:بله همینطوره برادر شما فوق العاده زیبا وجذاب هستند من خیلی ازشون خوشم اومده
عسل:برادرمن هم ازتون خوشش اومده فقط یکم مغروره به روی خودش نمیاره مگه نه سورن؟
سورن:چی داری می گی؟
عسل:تاتوباشی دیگه با من کل نیاندازی
دخترپررو:شما فارسی حرف میزنید؟ایرانی هستین؟
عسل:بله عزیزم ما ایرانی هستیم داداشم یکم خجالتیه من تنهاتون میزارم تا راحت تر باشید
با کمال خونسردی و نیشخندکامل از جلوی سورن ردشدم.داشت بااخم نگام می کرد...چشماش پرازالتماس ودرماندگی بود...
سورن:عسل...خواهش می کنم ازت
عسل:خواهش می کنم سورن خواهش نکن عزیزم
سورن:عسل اگه دستم بهت نرسه
عسل:فعلا به دوست دختر خوشگلت برس فدات شم
سورن:عسل خفت می کنم
برگشتم و با نیش باز چندتا ابرو بالا انداختم واسش و رفتم کنار ساحل
بعد 1 ساعت برگشتم تواتاق وای خدای من...نــــــــــــــه!!!




برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: